|
یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: 16:56 :: نويسنده : ساده
یه صفحه سفید، به همراه یک قلم
این بار حرف ،حرف نگفته ست یک حرف تازه نه از تو ... هی فکر می کنم هی با قلم به کاغذ سیخ می زنم اما دیگر تمام صفحه ها معتاد نامت اند انگار این قلم جز با حضور نام تو فرمان نمی برد در تمام صفحه های دفتر شعرم در گوشه های خالی قلبم در لحظه های تلخ سکوتم و فکرهام چیزی به جز تو نیست که تکرار می شود مثل درخت در دل من ریشه کرده ای ![]()
یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : ساده
کاش تو فصلای زشت سرنوشت یکی این دلتنگیامو مینوشت یکی از دستای سرد آرزو گرمی دستای عشق و میگرفت یکی که سکوت تنهاییم رو با صدای ساز شکستش بشکنه یکی که تو قاب خالی دلم نقش زیبای خدا رو بکشه...
جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, :: 13:42 :: نويسنده : ساده
یه دنیا دلم گرفته.... خسته ام... بی نهایت خسته ام از بلاتکلیفی... از این که باید ظاهرم آروم و محکم باشه ولی از درون خورد میشم... خسته ام از سردرگمی... از محکم جلوه کردن.... چرا هیچ کس نمی فهمه منم آدمم... منم دل دارم... منم یه ظرفیتی دارم.... منم میشکنم.... چرا همه حق دارن که اگر حرفی میزننبهشون بر بخوره و ناراحت بشن، اما من حتی اگر ناراحت هم بشم، باید سکوت کنم که مبادا طرف ناراحت بشه، بهش بر بخوره یا بذاره بره.... خسته شدم از بس توی خودم ریختم.... دلم یه ذره آرامش می خواد... یه کم تکیه گاه.... یه ذره همدرد...! دلم یه کم فهمیده شدن نیاز داره... خسته شده بس که درک کرده و درک نشده....
پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:, :: 17:28 :: نويسنده : ساده
نزدیک غروب بود..غروب آرزوها ... جاده خاطره ها را درپیش گرفتم... به دریا رسیدم... پرنده های مهاجر درحال خودنمایی هستند... حس دلتنگی... انگار که واژه ها در ذهنم تسبیـــــح میگویند... میخواستم نگاهم را هدیه کنم برای تـــــو...
دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, :: 18:32 :: نويسنده : ساده
گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن... میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری... اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!! اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ... ............................... این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش ! همین بس که : نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند.
جمعه 23 تير 1391برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : ساده
خدایا چه ساده می توان زیست و چه سان ما تجمل گرایانه زندگی می کنیم. خدایا چه ساده می توان تو را باور داشت و چه سان دور مانده ایم از تو. خدایا چه آسان ما را می بخشی و چه بی خبرانه روی از تو بر گرفته ایم. خدایا آیا باور کنم که از گناهانم نخواهی گذشت؟ ایا قبول کنم که بر من خشم خواهی گرفت؟ نه هرگز . من هرگز به این باور نمیرسم. خودت ناامیدان را شیطان خوانده ای بدون اینکه سخنی از درجه گناهانشان بگویی. پس تو هر کسی را با هر درجه از بدی پذیرایی. پس مرا بپذیر که جز دامان تو پناهی ندارم...
یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 22:27 :: نويسنده : ساده
زمان از نیمه شب گذشته
شنبه 17 تير 1391برچسب:, :: 11:13 :: نويسنده : ساده
هوا چقدر خوب و دو نفره ست ... صورتم مهمان نسیمی که معطر شده از امید ... هیچ چیز ارزش این رو نداره که دستم رو از دستان مهربون خدا بکشم بیرون و بگذارم تو دست غیر خدا ... فقط خداااااااااااااااااااااااااااااا...
چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 17:43 :: نويسنده : ساده
از تنهایی نهراس......
چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 17:41 :: نويسنده : ساده
این روزها... دستم به نوشتن نمیــــــــــــرود تقصیر من نیست نوک مدادم شکسته است دلم هم ... چه بگویم؟ آن هم شکستـــــــه است!!! این روزها... زندگی را سرد سر میکشم طعم بیهودگــــــــــی میدهد و اجبار! این روزها... میل و رغبتم را چیزی شبیه به مرگ جویده است!
![]() |