نزدیک غروب بود..غروب آرزوها ...
از کلبه تنهایی ام خارج شدم...
جاده خاطره ها را درپیش گرفتم...
جاده ای که هنوز ردپای رهگذری غریب را درکنار جای پای خود احساس میکنم...
به دریا رسیدم...
اینجا اقلیم احساس من است...
هیچ صدایی به گوش نمیرسد...حتی دریا هم آرام گرفته...
من هستم وسکوت...سکوتی خیس...
نگاهم را به سمت آسمان معطوف میکنم...
پرنده های مهاجر درحال خودنمایی هستند...
حال وهوای عجیبی دارم...
حس دلتنگی...
انگار که واژه ها در ذهنم تسبیـــــح میگویند...
کاش در حوالی دلتنگی ام ،سامعی بود برای شنیدن نجوای شبانه دلم...
کاش که باهم بودیم...
میخواستم نگاهم را هدیه کنم برای تـــــو...
فقط برای تـــــو...
میخواستم سایه به سایه با تــــو باشم...
اما در دنیای این روزهای من ، " تـــــــو " واژه ای گمشده است...
واژه ای غریب...
نظرات شما عزیزان: